یک عاشقانه ی آرام

دلنوشته 2

نمي دانم چه زماني مي آيي ...        نمی دانی هر روز که مي گذر                        چشم انتظاري من بيشتر مي شود                        آيا دلت همچون دل من که در                           پيش توست در گروي من است ؟    &nb...
6 بهمن 1393

دلنوشته 1

عزیز دل مامان سلام این روزها میگذره و به امید روزهای  با تو بودن به امید خدا همه چی خوبه خوب خوب با مهربونی های بابا ،مخالفت بابا داریوش برای ازدواج کمتر شده تا این حد کا الان بابایی گفت امروز بهش تلفنی زنگ زده .... بابایی یه کم چشماش دیروز ناراحت بود که اونمبه امید خدا بهتره جات خالی دیشب با بابا رفتیم تجریش یه دور زدیم و بستنی خوردیم کلی هم مزه کرد     ...
6 بهمن 1393

مرور نوشته

یه دونه ی مامان سلام عزیزکم ،امروز برات اینجا رو درست کردم تا اومدنت به زندگیمون خاطراتمون رو بنویسم گل مامانی نمیدونم دختری یا پسر ولی هر چی که باشی برامون عزیزی و من با تمام  وجودم آمدنت  را انتظار میکشم عزیزکم ، من و بابایی تو آخرین روزهایی بهاری همدیگرو دیدیم اونم کاملاٌ یهوووووویی و  اتفاقی وتو برخورد اول به دل هم نشستیم و حالا که ماهها از اون اتفاق میگذره من اعتراف میکنم عاشقانه دوسش دارم به نظر من اون بهترین مرد دنیاست و مطمینم بهترین بابای دنیا برای شما به امید خدا تا چند ماه دیگه میریم خونه خودمون و نبض اومدنت نزدیک تر میشه     دوستت دارم
6 بهمن 1393